---♡[]ازدواج اجباری![]♡---

P⁵⁷

ات ویو
رزی رفت ومنو کوک هم داشتیم میرفتیم....سوار ماشین کوک شدم که یهو کوک بایه دسته گل نشست توماشین ودسته گل رو سمت من گرفت که گفتم

ات:این...برای منه؟

جونگ کوک:آره برای بیبی گرلمه

ات:ممنونم کوک....ولی لطفا انقدر بهم نگو بیبی گرل نگو

جونگ کوک:میگم*نزدیک صورت ات میشه ومیگه

ات:.......

جونگ کوک:خب....بریم؟

ات:بریم

جونگ کوک ویو
برای ات یه دسته گل گرفته بودم و وقتی سوار ماشین شدم بهش دادم..خب من واقعا دوسش دارم ومیخوام کاری کنم دوستم داشته باشه.........۱۰مین گذشت و رسیدیم به عمارت پدر ات

ات:خب ممنون کوک

جونگ کوک:ازاین به بعد باهم برمیگردیم وباهم میریم مدرسه

ات:..باش..‌‌خب من دیگ برم..بای

جونگ کوک:فعلا بیبی

ات ویو
رسیدم خونه وکارامو کردم ورفتم تو اتاقم که یاد قرص خواب افتادم قرار بود رزی برام بیاره ولی یادم رفت ازش بپرسم اورده یانه برای همین فردا ازش میپرسم بیخیال قرص شدم ویاد کار کوک افتادم....کوک امروز یکم عجیب بود رفتارش...داشتم به رفتار کوک فک میکردم که دیگ از فک کردن خسته شدم وبه جین پیم دادم وگفتم........

[ادامه دارد...]
[شرط ها]
(۳۰لایک)
(۲۷کامنت)
(۲فالوور)